سرمقاله چراغ 35

چراغ

(گُشتاسب: به نوبه خودم تشکر می کنم)

تا آنجا که به وجدان همگانی و عدالت اجتماعی و قانون، و به انسانیت، مربوط می شود، شما می توانید بروید به جهنم. اما اگر کشان کشان و دست بسته و با لگد یا با کلک، یا با حکم مراجع مربوط، و بدون جلب رضایت شما، شما را بگیرند بیندازند توی جهنم، آنوقت وظیفه ی همه ی دیگران است که به این تجاوز آشکار اعتراض کنند. در جوامعی که حدی از دموکراسی ساختار اجتماعی را شکل داده، اراده ی شما در انتخاب شیوه ی زندگی، تعیین کننده است. شما قادرید و حق دارید با تکیه به شعور خود، خود را در جایی که مایلید  بنشانید. در این شرایط از شما توقع می رود برای خود امکان کسب رضایت ایجاد کنید. اما اگر امکان انتخاب از فرد گرفته شده باشد، توسط دیگرانی مثل قانون، یا مثل اطرافیان، فرد ناچار است بجنگد. ناگزیر می جنگد. جامعه را دچار تشنج می کند و از جامعه می خواهد که او را از بی اختیاری اجباری نجات بدهد. و یا راه فرار به بیرون پیدا می کند، از میان جامعه ی مستبد به بیرون می گریزد. بسیاری از دگرباشان جنسی ایرانی هر روزه، و به شیوه های گوناگون، به خارج از کشور می گریزند. این روند سال هاست ادامه دارد.

در شرایط اجتماعی داخل ایران امکان انتخاب با میزان معمول آن در غرب متفاوت است. بخش بزرگی از زمان مفید زندگی دگرباشان در داخل ایران به جنگیدن با جامعه و دولت و یا به زخم خوردن از جامعه و دولت می گذرد. در خارج از ایران، در کشورهای غربی که تبدیل به خانه ی تعداد بیشماری از پناهندگان دگرباش شده اند، شرایط، در مقایسه با فضای داخل ایران، پر است از امکاناتی که زندگی او را در دست های خود او قرار می دهد و اجازه ی تعیین سرنوشتی پربار را مقدور می کند. این امکانات در مقایسه ارزیابی می شوند. در مقایسه با دگرباشی که در داخل ایران زندگی می کند، زندگی دگرباشی که در اروپا یا امریکای شمالی ساکن است می تواند شاد باشد. می تواند سرشار از رضایت خاطر باشد. امکانات تبدیل زندگی ناملایم به زندگی شاد، در دسترس است. این قاعده ی زندگی در غرب است که آن حداقل که در کشور ما گم است را در اختیار قرار می دهد تا چرخ سیستم خود را بدون وقفه ی ناخواسته بچرخاند.

بسیاری از پناهندگان دگرباش که پس از چند سال انتظار در کشورهای ترانزیت، به غرب می رسند، تمام آنچه که به دنبالش از محیط داخل گریخته بودند را در دسترس می بینند، اگر مایل به دیدن باشند. اما در شرایطی، مثل افسردگی شدید، پناهنده امکان دیدن و سنجیدن محیط تازه را از دست داده است. تعداد پناهندگان دگرباشی که در اول ورود چند ماه یا یکی دو سال را به خود استراحت می دهند، بیشتر از دیگر پناهندگان است. خستگی روحی، نیاز به استراحت را مبرم می کند. در عین حال، بیشتر پناهندگانی نیز که به سرعت به شغل های مناسب و دانشگاه ها و پاتوق های اجتماعات دگرباشان برای کسب ارتباط با دیگران جذب می شوند، باز هم پناهندگان دگرباش اند. با آنکه بعید به نظر می آید اما شبکه ی حامی جامعه ی دگرباشان، قوی است.

تعداد خیلی کمی از دگرباشان به داخل جامعه ی مهاجران ایرانی غیردگرباش قدم می گذارند یا راه پیدا می کنند. جامعه ی ایرانی ساکن غرب فقط اندکی با جامعه ی داخل ایران از لحاظ دگرباش ستیزی تفاوت دارد. قوانین مدنی اما فاصله ای باورنکردنی با قوانین حاکم بر جامعه ی داخل ایران دارند و همین تفاوت باعث می شود اکثریت عظیم مهاجران ایرانی غیردگرباش دست شان در اعمال خشونت نسبت به دگرباشان بسته باشد. با نگاهی به این جامعه، جامعه ی مهاجران غیردگرباش ایرانی، می توان دریافت که این جامعه، با وجود حصار باورهای سنتی اش، ظرفیت تغییر دارد، حتی نیاز به تغییر دارد، حتی تمایل به تغییر دارد؛ این جامعه امکانات زیادی برای آزار دگرباشان جنسی در دست ندارد. با وجود این تعداد بسیار کمی از دگرباشان تصمیم به روبرو شدن با جامعه ی مهاجران غیردگرباش ایرانی می گیرند، تعداد بسیار کمی با تکیه به حمایت قانون، جامعه را و خانواده ها را تشویق به درک دگرباشی و پذیرش حضور دگرباشان خود می کنند. جامعه ی دگرباشان جنسی مهاجر، اکثر اوقات، اقامت در گتوهای خودساخته را ترجیح می دهند، اهمیت اختلاط با جامعه ی مهاجر غیردگرباش را دست کم می گیرند. از آنجایی که تعدادی، تعداد به نسبت زیادی از دگرباشان جنسی، حتی پس از مهاجرت به غرب، به دلایلی که عمده ی آن حفظ آرامش خانواده چه در داخل و چه در خارج از ایران است آشکارسازی نمی کنند، در واقع به شکلی امکاناتی را که محیط غربی در اختیار پناهنده ی ایرانی می گذارد را به هدر می دهند و همچنان به زندگی دوگانه در زندان باورهای فرهنگی ادامه می دهند. این گونه، نه تنها سلامت خود را به خطر می اندازند، دورنمای یک جامعه ی پذیرا و مرکب و پویا را از کل جامعه ی مهاجر دریغ می کنند. این مسئولیت را اگر با قبول سختی های آن به عهده بگیرند، تأثیر ناشی از آن فقط در محدوده ی باورهای فرهنگی مهاجران نخواهد ماند، به داخل ایران نیز روانه خواهد شد. کمکی به تغییر فضای درونی خانواده ها در داخل ایران خواهد شد.  

بسیاری از پناهندگان دگرباش ایرانی در کشورهای اروپایی، (به دلیل شرایط ویژه ی کشورهای اروپایی و نفوذناپذیری جامعه ی میزبان در ارتباط با نیروی کار تازه واردان) بی آنکه نیازی به افتادن در گرداب این شرایط باشد، دچار افسردگی می شوند. با وجود آنکه زندگی در غرب و بخصوص در کشورهای اروپایی، بخصوص در سالهای اول مهاجرت ایرانیان به اروپا، پناهندگان غیردگرباش را نیز به میزان بالایی دچار افسردگی نمود، اما آن ها به سرعت راههای مبارزه با آن شرایط، که درگیر شدن با محیط و درک محیط کشور میزبان و درک شرایط بده بستان با جامعه ی میزبان است، را آموختند. در شرایط فعلی، با گذشت بیش از دو دهه از مهاجرت ایرانیان به غرب، در افتادن پناهندگان دگرباش به گرداب افسردگی های روحی، و در موارد متعدد، خودداری از قبول به پایان رسیدن گذشته و شروع یک حال متفاوت با گذشته، به میزان بسیار زیادی و در موارد بسیار، گناه خود فرد دگرباش است. تراما(اندوه ناشی از فاجعه ای در گذشته)،  با آنکه سال های طولانی همراه فرد آسیب دیده می ماند، اما گاه این تصور هم پیش می آید که برای دگرباشان ایرانی ساکن غرب، ابراز افسردگی کردن، جوری درد شیرین شده است، دردی که ذهن به آن عادت کرده و مایل نیست از دست بنهد. با توجه به این که پناهنده برای فرار از شرایط داخل ایران، مقدمات فرار، یا سفر خود را آماده می کند، با تحمل سختی و خطر، دوره ای را می گذراند، و قدم به محیط جدید می گذارد، و امکان درک محیط جدید، به عنوان پناهگاه، به عنوان شهری که به مقصد آن از شهر دیگری دل کنده است، را در دسترس دارد، خودداری از درک این امکان، تن دادن به بیماری ای است که با اندکی توجه می تواند مداوا بشود.

و با توجه به همین ممکن بودن گریز از افسردگی سالیان، همین ممکن بودن انتخاب استفاده از محیطی که در آن از دار و زندان و اخم و سکته ی خانواده خبری نیست، هدر دادن زندگی فعال به نفع منجمد شدن در شرایط افسردگی و بی- حرکتی، هدر دادن زندگی است. و با توجه به همین امکان که در دسترس پناهنده ی (اکثر پناهنده ها بعد از گذشت چند سال، شهروند اند، دوران پناهندگی به سرعت تمام می شود) خارج از کشور هست و در دسترس دگرباش داخل ایران نیست، پیام دوست عزیزی را که سال هاست در خارج از کشور زندگی می کند، و زندگی می کند، و از نشریه ی چراغ می خواهد که در صفحات این نشریه فقط آنچه را که به درد او، شخص او، در موقعیت سنی و تحصیلی و اجتماعی و جغرافیایی و مذهبی و روحی او، شخص او، می خورد را منتشر کند، را بدل به نامه ای ظالمانه می کند. در شرایطی که نویسنده ی دگرباش داخل ایران، چه در به روز نگه داشتن وبلاگ های شخصی و چه در قلم زدن برای چراغ، از وقت کم و از امنیتِ نبوده و از اشتیاق به تغییر یک سرنوشت تلخ همگانی مایه می گذارند، منصفانه فقط این است که دگرباشان خارج از کشور، به جای «فقط برای من بنویسید»، بگویند من چه بنویسم برای دیگرانی و به جای دیگرانی که شاید به اندازه ی من، از امنیت کامپیوتری که قرار نیست فردا توسط مأموران امنیتی، یا برادر بزرگتر، تخلیه ی اطلاعاتی بشود، سهم ندارند. منصفانه فقط این است که اگر نه از دانش خود، یا هنر خود، دست کم از دیده های خود، از تجربه های خود از شرایط سنی و تحصیلی و اجتماعی و جغرافیایی و مذهبی و سیاسی و روحی خود بنویسند تا ما بدانیم. شاید به درد ما بخورد. آرشام پارسی از روزی که وارد کانادا شده است در همه ی مصاحبه ها و سخنرانی هایش یک جمله را تکرار می کند و به نظر می رسد این جمله باری از تجربه را منتقل می کند که با یک بار گفتن تمام نمی شود. جمله ی تکرار شده ی آرشام این است: حالا که اینجا هستم، در یک کشور آزاد، با کار کردن، (و در شرایط آرشام این کار کردن شبانه روزی است) مالیات آزادی ام را می دهم. و همیشه از حاضران در سالن هم به شوخی و جدی می خواهد که تکس آزادی شان را بپردازند و پیشنهاد می کند این تکس را با پیدا کردن راهی برای کمک به ایرکیو بپردازند. در آخرین مورد، چند فعال اجتماعی کانادایی قول ترجمه و ادیت مطالب برای سازمان را دادند، و انجام دادند.

هر دگرباش جنسی که موفق شده در آخر راه، راهی که فقط دوستان ما در ترکیه و پاکستان و مالزی و دیگر جاها می دانند از کجاها می گذرد، به جایی برسد که حداقل، و این حداقل بیش از آن حدی است که بسیاری از ما در کشورمان به دلیل شرایط اجتماعی سیاسی امکان به دست آوردن اش را داریم، امکان زندگی در یک آپارتمان مجهز، امکان تحصیل، امکان کار، امکان فعالیت اجتماعی، امکان داشتن رابطه، امکان دست زدن به هر کاری که نامش هنر یا حرفه باشد، برایش فراهم است، خوب می داند نشستن پشت پنجره و، و از دیگران خواستن، دیگرانی که هنوز به امکانات او دست نیافته اند، و شاید هرگز دست پیدا نکنند، خواهشی ظالمانه است.

اما آیا این خواهش به آن معنا است که یک شهروند غرب، که زمانی شهروند ایران بوده، پس از آن پناهجو بوده، پس از آن پناهنده بوده و حالا شهروند است، دگرباش جنسی هم است، هنوز کشان کشان به جهنم برده می شود؟ هنوز دیگرانی باید برای نجات اش کاری بکنند؟ با توجه کامل به تأثیر تراما، اما آیا این جهنم، خودخواسته نیست؟ آیا «دردهای من»ِ دگرباشان جنسی ساکن کشورهای غرب، دردهایی غیرقابل درمان اند؟

در عین حال که به دلیل حق انسانی هر فرد برای انتخاب محل زندگی، هر کدام از ما می تواند تصمیم به زندگی در یک جهنم بگیرد، اگر این تصمیم حتی به دلیل افسردگی مزمن، از مقوله ی انتخاب فردی خارج شده و به یک سرنوشت اجباری تبدیل شده باشد، این دیگران، یعنی دیگر اعضای جامعه ی دگرباشان جنسی، حتما و قاعدتا به جای «من» او کار خواهند کرد. آینده ای که قرار است ساخته شود حیاتی تر از آن است که به خاطر دشواری راه، یا کم کاری ما ساخته نشود. اما، منصفانه آن است که در همان حد امکان شما کاری کنید که نامش کمک باشد. نسبت به دیگرانی که نتیجه ی کارشان را شما به دلیل ظالمانه ی «به درد من نمی خورد» مورد ناسزا قرار می دهید، به خاطر نفس انجام شدن آن کار، که در نهایت جهنم شما را تبدیل به شهری قابل زندگی می کند، احساس رضایت کنید، و پس از آن، تشکر کنید.     

بیان دیدگاه